صبح آمد و شب نگرانی سحر نشد
یلدای دوری تو دریغا به سر نشد
از هر کرانه تیر دعایی روانه بود
از این میانه آه یکی کارگر نشد
از ما چرا گرفت دلت مهربانترین
بر ما دوباره ماه چرا جلوهگر نشد
در آتش فراق، دویدن به دشت و کوه
دردا حریف تاب و تب این جگر نشد
چون ابر کوهها، همه شب را گریستیم
باران حریف این تپش بیثمر نشد
لبخند تو که دلخوشی ماست از جهان
باشد برای روز قیامت اگر نشد
چون من نفس نداشت قلم در غمت دریغ
میخواست تا که گریه کند بیشتر نشد
375
0
5
آدما هميشه بين شادی و غم میمونن
شادی و غم، تنها جفتیاَن كه با هم میمونن
اونا كه بينِ غم و شادی باشن، بهشتیاَن
اونا كه غرقِ يكی شَن تو جهنم میمونن
بعضی دردا رُ با گريه میگی و خلاص میشی
بعضی از غصهها هستن كه با آدم میمونن
يه چيزایی هس كه بايد با نگفتن بگيشون
مثِ بیگناهیِ حضرتِ مريم میمونن
ابرا كوهای بخارن، كوها ابر سنگیاَن
نه كه ابرا رُ گمون كنی كه محكم میمونن
نه که مثلِ ابرا از راه ببَرن بادا تو رُ
نکنه گمون کنی بادای عالم میمونن
دلاشون هزار تای چشمه و درياس، آدما
پشتِ شيشههای دنيا قدِ شبنم میمونن
دلاشون تنگِ برای جاهای دور، آدما
مرغای دريا كنارِ بركهها كم میمونن
400
0
4.29
غریبم، جز تو می دانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت می زند اندوه من، جز تو خدایی نیست
بلد یا نابلد سوی تو می پوید نیاز من
که جز ناز تو در شش سوی عالم ماجرایی نیست
همین هیچم که محتاج تو هستم هرچه فرمایی
همین هیچم همین هم بر درت کم ادعایی نیست
کجاها رفته ام در جستجو، برگشته ام خالی
کجایی ای که خالی از تو می دانم که جایی نیست
تو را می خوانم امشب بر بلندی های فریادم
ببین در کوهسار ناله جز بغضم صدایی نیست
مرا پیدا کن از هر های و هو در صحبتت گم کن
که از من در کف من هیچ غیر از رد پایی نیست
697
0
5
مادر سلام و صبح و ترانه است
نور چراغ و گرمی خانه است
مادر نگاه و بوسه و لبخند
آغوش گریههای شبانه است
آیینهایست تا ابدیت
بر گیسوی پریش تو شانه است
یک ذرّه دست تو که بسوزد
جانش پر از لهیب و زبانه است
عشقی است بیدریغ و شگفتا
عشقی چه بی بها و بهانه است
ایثار بیتوقّع و نابش
انگار قصّه است و فسانه است
او را ندیدهایم همیشه
هرچند آفتاب زمانه است
قلبی در انتظار صدایی
چشمی به سوی در نگران است
بخشندگیست اوّل و آخر
مادر که از خدای نشانه است
مادر که تا همیشه همین است
مادر که تا همیشه همان است
405
0
5
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دهشت تا سحر با ماه بیداری
تو دهقان زاده از فضل پدر مهریست در جانت
که میروید حیات از خاک، هر جا پای بگذاری
دم روح خدا آن سان وجودت را مسیحا کرد
که بالیدند بر دستت کبوترهای بسیاری
چنین رم میکند از پیش چشمت لشکر پیلان
ابابیل است و سجیل است هر سنگی که برداری
دلت را سر به زیریها، سرت را سربلندیهاست
خوش آن معنا که بخشیدهست چشمانت به سرداری
ز ما در گریههای نیمه شب یاد آور ای همدرد
تو از شمشیرها، لبخندهای صبح دیداری
1883
0
2.78
آدما هميشه بين شادی و غم میمونن
شادی و غم، تنها جفتیاَن كه با هم میمونن
اونا كه بينِ غم و شادی باشن، بهشتیاَن
اونا كه غرقِ يكی شَن تو جهنم میمونن
بعضی دردا رُ با گريه میگی و خلاص میشی
بعضی از غصهها هستن كه با آدم میمونن
يه چيزایی هس كه بايد با نگفتن بگيشون
مثِ بیگناهیِ حضرتِ مريم میمونن
ابرا كوهای بخارن، كوها ابر سنگیاَن
نه كه ابرا رُ گمون كنی كه محكم میمونن
نه که مثلِ ابرا از راه ببَرن بادا تو رُ
نکنه گمون کنی بادای عالم میمونن
دلاشون هزار تای چشمه و درياس، آدما
پشتِ شيشههای دنيا قدِ شبنم میمونن
دلاشون تنگِ برای جاهای دور، آدما
مرغای دريا كنارِ بركهها كم میمونن
1940
1
4.6
خسته برگشت به خانه، زن هرجایی باز
تا شود هم نفس ساکت تنهایی باز
باز هم رو به روی آینه ی کهنه نشست
تا کند پاک ز رخ، رنگ خود آرایی باز
قطره ای اشک به سیمای سپیدش غلتید
خنده زد تلخ که هان گمشده! این جایی باز
باز کبریت به فانوس دل آشوبی زد
بلکه سرگرم شود با دل سودایی باز
خسته از شهوت دیوی که تنش را کاوید
مانده با بغض و شب و گریه و شیدایی باز
زار در بستر همواره ی هق هق ها خفت
در دلش حسرت یک نغمه ی لالایی باز
2260
0
4.2
سخن، کدام سخن، التیام درد من است؟
کدام واژه جواب سلام سرد من است؟
سلام من که در آشوب فتنه ها یخ کرد
به لطف اهل هوا، اصل ماجرا یخ کرد
به لطف باد هوا، قد سروها خم شد
به یمن فتنه دنیا، بهای ما کم شد
سلام من که سلام فرشتگان خداست
سلام من که به دور از محاسبات شماست
به لطف اهل هوا رودخانه طغیان کرد
نگاه های تاسف مرا به زندان کر د
مرا که حبس کنی خود اسیر خواهی شد
مرا که دور کنی، دور و دیر خواهی شد
::
کسی نگفته و مانده است ناشنیده کسی
منم شبیه کسی، آنکه خواب دیده کسی
منم شمایل داغی که شرقیان دیدند
گلی که در شب آشوب، غربیان چیدند
منم شبیه به خوابی که این و آن دیدند.
برای این همه مه پیکر جوان دیدند.
منم که با سند زخم اعتبار خود ام.
منم که چهره تاریخی تبار خود ام.
مرا مفاهمه با دیوها نیازی نیست.
که چسب بر سر این زخم، امتیازی نیست.
شبیه سوختن ایل داغدار خود ام
منم که با سند زخم اعتبار خود ام
پری نموده و بر پرده ها فریب شده.
فریب غرب مخور کاینچنین غریب شده.
ستاره ها و پری های سینما منگر
به چشم غارنشینان چنین به ما منگر
دروغ این همه رنگش تو را ز ره نبرد
شلوغ شهر فرنگش دل تو را نخرد!
سخن مگو که چنین و چنان به زاویه ها
مرو به خیمه تاریک این معاویه ها
مبر حکایت خانه به کوی بیگانه
مگو به راز، به دیوان، حکایت خانه
(مگو که دانه به دامم چرا نمی پاشید؟
که خیرخواه شمایان منم ، مرا باشید
مگو که دانه بپاشید تا که دام کنم
به ضرب شصت طمع، کار را تمام کنم
که فوج های کبوتر به بام من بپرند
که دسته های عقابان به کام من بپرند
به دستیاری تان، بازها به دست آیند
به دست باز بیایید تا به دست آیند
دگر نه بازی ما را کسان خراب کنند
چو دستهای مرا باز انتخاب کنند)
اگرچه درد زیاد است و حرفها تلخ است
بهل که بگذرم از شکوه، ماجرا تلخ است
اگرچه حرف زیاد است و حرف شیرین است
ببین به چهره ی من برد-بردشان این است
ببین به من که برای جهان چه می خواهند.
برای این همه پیر و جوان چه می خواهند.
برای پیری این کودکان چه می خواهند.
منم بلاغت تصریح آنچه می خواهند.
گمان مبر که من سوخته ز مریخم
خلاصه همه بغض های تاریخم
بگو به دشمن تا گفتگو به من آرد
پی مذاکره بگذار رو به من آرد
من این جماعت پر حیله را حریف ترم.
که در مذاکره از دوستان ظریف ترم.
ز خنده های شما اخم من جمیل تر است
منم دلیل شما، زخم من جلیل تر است
بایست! قوت زانوی دیگران مطلب!
به غیر بازوی خویش از کسی امان مطلب!
به ضربه سم اسبان به روز جنگ قسم
به لحن داغ ترین خطبه تفنگ قسم
که جز سپیده شمشیر، صبحی ایمن نیست.
چراغهای توهم همیشه روشن نیست.
کجا به بره دمی گرگ ها امان دادند؟
کجا که راهزنان گل به کاروان دادند؟
مگر نه شیوه فرعون شان رجیم تر است.
در این مناظره، موسای تو کلیم تر است؟!
مکن هراس ز من، نامه امان توام
چراغ شعله ور عیش جاودان توام
به دیدگان وصالی در این فراق نگر
به "کودکان هیولایی"عراق نگر
بگو به هر که، به آنان که بی تمیزترند
نه کودکان تو پیش "سیا" عزیزترند!
نه از سفید و سیا قوم برگزیده تویی
به یمن سوختن من چنین رهیده تویی
نه کدخدا به تو این قریه رایگان داده
به خط خون من این مرز را امان داده
مرا که خط بزنی خود به خاک می افتی
بدون من تو به چاه هلاک می افتی
نه چشم مست تو شرط ادامه صلح است
دهان سوخته ام قطعنامه صلح است
اگر چه در شب غوغا صدام سوخته است
گمان مبر تو که دست دعام سوخته است
به بوق بوق به هر سو چنین دروغ مگو
حیا کن از نفسم ،هرزه را به بوق مگو
وگرنه مصر عزیزان، اسیر ذلت چیست؟
عراق و مغرب و مشرق، مریض علت کیست؟
کنون که غرقه لطفم، مرا سراب ببین
مرا در آینه رجعت آفتاب ببین
شهید عشق شو از این تفنگ ها مهراس
سوار می رسد، از طبل جنگ ها مهراس
جهان ز موج تو پر شد، خودت جزیره مباش
یمن اویس شد اکنون، تو بوهریره مباش!
ابوذر است ز لبنان که نعره سر کرده
ابوذز است که گردان به شام آورده
ابوهریره پی لقمه ای "مضیره"مرو
نگر به نسل شهیدان از این عشیره مرو
به هفت خط بلا، حرف مکر و حیله مزن
مشو حرامی و راه از چنین قبیله مزن
مشو حرامی و این عشق را تمام مکن
شکوه اینهمه خون را چنین حرام مکن
مرا بهل که همان داغدار خود باشم
به جای خود بنشین تا به کار خود باشم
کسان که بر سر اسلام شعله انگیزند
بتا کدام خلیلی که بر تو گل ریزند؟!
تو از کدام نبی و وصی، دلیل تری؟
تو از کدام خلیل خدا ، خلیل تری؟!
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
جهان غبار شد از فتنه دیده باز کنید
از این هجوم به درگاه او نیاز کنید
غبار گاهی آیینه شناخت اوست
غبارها خبر دلنشین تاخت اوست
به چشم سوخته دیدم که یار می آید
خبر رسیده به هر جا : سوار می آید
::
تو هم دو روز شبانی اسیر خواب مشو
ذلیل وعده ی بی معنی سراب مشو
بیاب چوبی و بر قله پاسبانی کن
بهوش بر رمه کوه ها شبانی کن
که بر دهانه آتش فشان مقام شماست
در آستانه آتش فشان مقام شماست
2074
0
5
بی پنجره، بی چهره ما دیوارها بودیم
بودیم و در تاریکی دنیا رها بودیم
ما کور و کر دیوارها، دیوارهایی سنگ
در حسرت آیینه دیدارها بودیم
بر بام گور خسروان آوازه می جستیم
اینگونه ما آواره آوارها بودیم
بی دشت، بی دریا و بی رویا و بی فردا
عمری اسیر چنبر تکرارها بودیم
پیش از تو ای گلدسته بشکوه باورها
واماندگان بازی پندارها بودیم
دیوارهایی خسته از دیوار بودنها
دیوارهایی خسته از آوارها بودیم
با بودنت از پیله های آجری رستیم
آیینه یوسف ترین دلدارها بودیم
با تو همه شمشیرهایی آتشین و سرخ
شمشیرها آماده ی پیکارها بودیم
در دست تو سنگ فلاخن های داوودی
آتشفشانها آری آتشبارها بودیم
ما با تو باران در مصاف هرچه سنگستان
رگبارها رگبارها رگبارها بودیم
بی تو چه بی جا بود بودن، ما کجا بودیم
آتش به جان چون ذره ها پا در هوا بودیم
از بند خود رستیم و از دیوارهای خود
نامت شکست آن سنگ-بازی را که ما بودیم
پس سنگ دست کودکان قدس تا بحرین
سنگ شکست هر طلسم و هر بلا بودیم
سنگ بنای مسجدالاقصای موعودیم
ما که ستون قصر کسری و کیا بودیم
تعویذ ما و کیمیا ما و شفا ما، حیف!
پیش از تو بی قیمت، شکسته، مبتلا بودیم
ای چهره ی ما در میان قاب ماه ای ماه!
دور از تو تمثالی مقدس زیر پا بودیم
امروز ما هستیم و هستی بر مدار ماست
دیگر گذشت آن دوره که سیاره ها بودیم
فردا از آن توست، از خورشیدها پیداست
فردا که می بینند: ما هستیم، ما بودیم
به نقل از صفحه ی اینستاگرام شاعر
2912
0
4.67
آمد بهار تا گل و ریحان بیاورد
تا دل برد ز آدمی و جان بیاورد
صدها نهال شیفته را آفتاب حُسن
چون کودکان به صف به دبستان بیاورد
خط امان مرغ فراری است، برگ گُل
تا باز رو به شانة سلطان بیاورد
در بارعام عید، چنین ملت بهار
از غنچه، خنچههای فراوان بیاورد
با ریزهریزههای شکوفه، درخت شاد
با خویش، یاد برف زمستان بیاورد
صدها دهان به خنده گشوده است بوستان
یلدای گریه را که به پایان بیاورد
هر شاخه، برگ و بار فراوان بیاورد
این شاخه این بیاورد، آن آن بیاورد
باد بهار، گوش هزار ابر خیره را
در چارسو کشیده که باران بیاورد
آری قیامت است، ولی خود بهانهای است
یا فرصتی که آدمی ایمان بیاورد
برگ بهار نامة اعمال شاخه است
آنسان که غنچه را لب خندان بیاورد
فوج درختزار، نماز جماعتی است
تا اقتدا به حضرت باران بیاورد
در پایبوس حضرت خورشید خاوران
ایمان به سرنوشت گیاهان بیاورد
کو دیدهای که فهم کند آیههای یار
آمد بهار کاینهمه قرآن بیاورد
از خطبة غیور منا، عطر سیب را
تا باغهای خرم لبنان بیاورد
پروندة هزار و یکی برگ مرده را
زیر بغل گرفته، شتابان بیاورد
هر برگ تازه، پیرهنی دیگر از عزیز
بر کلبههای خستة احزان بیاورد
با هر بغل شکوفه، چو شیخی درخت پیر
صدها چراغ را به شبستان بیاورد
غوغای لالة صحبت لبهای تشنه را
تا بیخ گوش چشمة جوشان بیاورد
میترسم از ترددِ در باغ، بیوضو
نسیان عجیب نیست که عصیان بیاورد
گاهی چو نامه، برگ گلی در عبور باد
پیغامها ز عمر شتابان بیاورد
گاهی پرنده، واژة داغی است در هوا
ایهامهای مشکل و آسان بیاورد
این جامیِ شکسته به زندان ری خوش است
گر باد، خاک جام به زندان بیاورد
با مشتی از غبار ز سامان اهل جام
بر این خمار شیفته، سامان بیاورد
تصدیع دوستان ندهد شاعر غریب
حتی بدانکه نامی از ایشان بیاورد
بر آهوی قصیده، امید ضمانت است
بادی که نکهتی ز خراسان بیاورد
شاید که در شکار تو، ببر بیان من
این شعر را گرفته به دندان بیاورد
1990
0
5
مترس از هاي و هوي شعله، بس نمرود خواهي ديد
اگر هيزم شکن باشي، جهان را دود خواهي ديد
«شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل»
ولي با آذرخشي، کشتي مقصود خواهي ديد
کنار دامن پامير، دستي سايه کن بر چشم
به دستش قرصه ي خورشيد بينالود خواهي ديد
بيا از معبد تن لحظه اي بيرون، وضو جاري است
به جان نازنينان، جلوه ي معبود خواهي ديد
شب جالوتيان ننگ است گر طالوتِ ميداني!
دلت را در فلاخن کن، بسا داوود خواهي ديد
قيامت هاست در زلف سحر، بيدار باش اي چشم!
رصد کن جان خود را شاهد و مشهود خواهي ديد
شبي آيينه ي خود را به عزم شست و شو بشکن
در آن جوبار روشن، چهره ي موعود خواهي ديد
3488
0
3.75
درمانده آب بود
درمانده آب بود که برخاک مانده بود
سقا که از وظيفه ي خود دست برنداشت
2778
0
به بشکوهيِ گريه باور ندارم
ولي غير از اين، راه ديگر ندارم
دريغ است پرونده ي قلب سنگم
اگرچه به جز رود در سر ندارم
نمي رويد از پشت بامم گياهي
دري هم به باغي معطر ندارم
در افتاده ي چاه خويشم، دريغا
که حتي چو يوسف برادر ندارم
خدايا! چنان رنجه از اهل دينم
که از کفر، تدبير بهتر ندارم
گر اين ناکسان پشت و شمشير حق اند،
چو خنجر به جز فتنه در سر ندارم
ملامت مکن حال بيچارگان را
گر از آستان تو سر بر ندارم
1847
0
5
از نخستين نگاهِ نخستين سحرگاهِ عالم
در نگاه هراسيده ي هر چه حوا و آدم
از ميان همه ديدني ها و ناديدني ها
آنچه گفتند و ديدند از شادي و غم
چشم تو
خوش ترين رويداد جهان است
لحظه ی چشم هم چشمي عاشقان است!
2168
0
5
بيهوده دلت گرفته
بيهوده!
تا بوده جهان
جهان همين بوده!
بايد بروي به ديدنش بايد...
باري به هزار سال ابري هم
باران به اتاق تو نمي آيد!
2162
0
5
ما همان دو قاب عکس
در نگارخانه جهان، از اتفاق
رو به روي هم!
تو چه مي کني؟
من چه مي کنم؟
تو به حال من خنده مي کني
من براي تو گريه مي کنم!
2730
0
4.5
يادم نمي رود،
مي خواستم بميرم!
خيلي!
خيلي!
ميخواستم بميرم!
اما هنوز زنده ام
و نسبت دوري با چشمه هاي جهان دارم
شايد هنوز رودم
شايد من آن زمانه که مي خواستم بميرم
اصلاً هنوز زنده نبودم!
620
0
5
کودکي درون گاهواره، غلت مي زند
کودکي به ماهواره، خيره مانده است
کودکي به ماه
صخره ها به دست موج هاي مضطرب شکسته اند
واژه هاي خون تو هنوز
از سکوت کوه هاي آسمان
برنگشته اند
1070
0
دستهايمان تهي
چشم هايمان پر از اميد و
قلب هايمان...
با يکي دو قطره اشک
از خجالت نگاه هم درآمديم!
2170
0
شاید
تنها
باید نشست
در سایه ی مفرّح دیواری و گریست
بسیار راه های غلط رفتند
بسیار رهروان
بسیار رهبران
در دفتر سیاه جهان
دیگر
امکان مشق نیست
1958
0
3.67
دلم رازی است بی اندازه رسوا
گفتنش سخت است
چنان طوفان
که جز در گوش دریا
گفتنش سخت است
نه، از بن بست طبعم نیست
اخلاق غزل این است
تماشایش دل انگیز است اما
گفتنش سخت است
2591
2
4.75
در باغ زیر درخت
عاشق که می شدیم
دو پرنده بر درخت
عاشق می شدند
افسوس!
ما دو پرنده نبودیم
1526
0
4.5
در صدایت بهترین آهنگ ها را جمع کن
نغمه ی تنهایی دلتنگ ها را جمع کن
خسته ام از جلوه های رنگ رنگ روزگار
نازنین جارو بیاور رنگ ها را جمع کن
رودم آری می روم ، اما تو محض عاشقی
از مسیلم بغض ها و سنگ ها را جمع کن
با تو اقیانوسی آرامم فقط از ساحلم
دانه دانه لاشه ی خرچنگ ها را جمع کن !
2751
1
4.14
ای جانِ جانِ جان جهان های مختلف!
ایمان عاشقانه جان های مختلف!
روح سلام در تن هستی که زندهای
همواره در نسوج زبان های مختلف!
رؤیای دلنواز صدف های ساحلی
دریای مهربان کران های مختلف!
ما ماندهایم چون رمههایی رهاشده
در گرگ و میش ذهن شبان های مختلف
دارد یقین چوبیمان تیغ میخورد
در آتش هجوم گمان های مختلف
آقا! در آ به عرصه هیجای روزگار
ما را بگیر از هیجان های مختلف
3102
0
5
بر سفره تو هرچه که ماتـــم می آورند
در هفت خوان صابری ات کـم می آورند
دل داده ای به منطق نازک تــرین خیال
هر قــــــدر هم دلایل محکم می آورند
پرونده شکفته زخـــــــــــــم مدینه را
لب هات در دو صفحه فراهم می آورند
تو خیمه گاه ســـــــوخته ی قلب زینبی
انفاس تو هوای محـــــــــرم می آورند
رزمنده ای و تا خود معـــــــراج زخمها
یک ریــــــز در مصاف تو آدم می آورند
بر دوش چشمهای تو حتی هنوز هـم
مجروح از خطوط مقـــــــدم می آورند
حالا فرشته ها به حسینیه دلـــــــم
از زینبیه روزه مریــــــم می آورنــــــد
تا در سکوت روضه چشمت به پا شود
وقتی تمام مرثیه ها کـــــم می آورند
2478
0
1.5
دارد حسین می وزد از سوی کربلا...
2055
0
2.23
تنت مانند ماهی هاست، می لغزد به چشمانم
تو می رقصی و طوفان می شود دریاچه ی جانم
گریبانت سر است از معجزات حضرت موسی
از این سحر است اگر همچون عصا سر در گریبانم
شکستی نیل قلبم را که از من بگذری آیا؟!
مبادا لحظه ای ایمن شوی از مکر طوفانم
شکوه آسمانی ابری ام، دریا! بیا با من!
تنت را قلقلک می ریزد انگشتان بارانم
دو بازوی تو دو تهمینه ی در بند هم مانده
رهاشان کن که در راه اند رستم های دستانم
تویی فال خوشم، بخت بزرگم، حال دلخواهم
چنان فیلی که خواب آلوده می افتد به فنجانم
زلیخای من! از کام تو هرگز سر نخواهم تافت
به شرطی که دل تنگ تو باشد جای زندانم
2693
1
5
چیست معجزه ی بازی؟
که کودکان قایم می شوند
و پیدایشان که می کنی
بزرگ شده اند
3120
1
2
چشمانم را از من گرفته اند
لبانم را از من گرفته اند
تنم را
و شادی های حواس را
از من گرفته اند
روحم را
و بازیگوشی های انسان را
از من گرفته اند
جمعه ی تبسم هایت را
از من گرفته اند
و کودکانی را که می توانستند
دلتنگی هایمان را
با مداد رنگی هایشان گم کنند
تو را
عشقم را
و زندگی ام را
از من گرفته اند
بی آن که حتی
مرگم را به من داده باشند
570
0
امروز منزجر شده ام دیگر از خودم
من داشتم توقع بالاتر از خودم
یادت که هست مسئله ی گنگ روزگار
پرسیده بود مرتبه ی آخر از خودم
دنیا و دختری که دلش مثل آب هاست؟!
دنیا برای مردمش و دختر از خودم!
یک عقده ی غریب به جانم نشست تا
آتش گرفتم از تو و خاکستر از خودم
یعنی سراب بودی و دنیا سراب بود
یعنی که عشق هم غلطی دیگر از خودم!
این روزها به مرتبه ی سگ رسیده ام
عو می کشم برای یکی بدتر از خودم!
مثل کلاه شعبده بازان هوایی ام
حیران این نمایش بهت آور از خودم!
خرگوش و مار، کفتر و گل، دستمال و موش!
حتی درآمده به مراتب خر از خودم!
خورشیدم و به دوزخ تن کرده ام رسوب
یک روز می شود که بیایم بر از خودم
1771
1
5
در صدایت بهترین آهنگ ها را جمع کن
نغمه ی تنهایی دلتنگ ها را جمع کن
خسته ام از جلوه های رنگ رنگ روزگار
نازنین! جارو بیاور، رنگ ها را جمع کن
رودم، آری می روم، اما تو محض عاشقی
از مسیلم بغض ها و سنگ ها را جمع کن
با تو اقیانوسی آرامم، فقط از ساحلم
دانه دانه لاشه ی خرچنگ ها را جمع کن!
2352
1
5
در ابتدا و انتهایش ابر بگذار
تشنه است سال من؛ برایش ابر بگذار
خشک است دنیایم، کمی دیوانه اش کن!
دور سر دیوانه هایش ابر بگذار
روی سرشان کاسه ای پر از ستاره*
تا نشکنندش؛ لا به لایش ابر بگذار
توی سرم یک غده هست اندازه ی ماه
بردارش از آن تو، به جایش ابر بگذار
حالا دلم دریاست، اهل دل که هستی؟
طوفانی اش کن، در هوایش ابر بگذار
این موج گیسو خوب می گیرد دلم را
قلاب کن، طعمه برایش ابر بگذار
نم نم دلم آرام می گیرد، سه، دو، یک!
خورشید را بردار، جایش ابر بگذار
*به ایراد وزنی در این بیت واقفم
2396
0
4
چو شب زد خیمه بر اردوی شن ها
جهان نیزار خاموشی شد و خفت
به هر سو چلچراغی سبز پژمرد
ز اِلاّ در بیابان نیزه بشکفت
زمین شد صفحه ی تفسیر قرآن
به خطّ سرخ مصباح الهدی ها
نمی خواند کسی خطّ خدا را
به قرآنِ مبینِ کربلاها
به جا ماند از تمام باغ ها داغ
درختان تشنه از جو بازگشتند
به شوق گندم ری، اهل بابل
کدو رفتند و کندو بازگشتند
به طراری غروب از راه آمد
ز خون خوبرویان چهره رنگین
زمان چون خِنگ کوری لنگ می زد
به زیر بار آن نی های سنگین
غریبانیم در بازار شامی
که زنگی، روی رومی خوش ندارد
متاع جان پاکان را بها نیست
سند هر چند با خون می نگارد
ز یوسف، پیرهن دزدند مردم
که چشمانی زلیخایی ندارند
گوهر ریز است خاک کوی دلدار
گدایان میلِ بینایی ندارند
گدایان پاره ی نان دوست دارند
نمی بینند آن سر در تنور است
سبو بر سنگ ساحل می زند مست
نمی داند که دریا آب شور است
جهان مست است از خوابی گران سنگ
نمی داند که خواب ارزان فروشی است
در انبارند خیل مرده جانان
جهان بازار گرم جان فروشی است
بکوش ای جان و جانی دست و پا کن
که جانان مشتری را دوست دارد
هر آن کاو نیم جانی دارد ای دوست
چنین سوداگری را دوست دارد
مبادا در قمار جان ببازی
مبادا جان که دادی، تن بمانی
عزیز است این دو روز غم، مبادا
ز یوسف، بند پیراهن بمانی
1898
0
سبو افتاد، او افتاد، ما ماندیم و واماندیم
روان شد خون او بر ریگ صحرا؛ رفت؛ جا ماندیم
فرو رفتیم تا گردن به سودای سرابی دور
به بوی گندم ری، در تنور کربلا ماندیم
رها بر نیزه ی تن هایمان، بیهوده پوسیدیم
به مرگی این چنین از کاروان نیزه ها ماندیم
سبو او بود، سقّا بود، دستی شعله ور بر موج
گلی ناپخته و بی دست و پا ما، زیر پا ماندیم
گلویش را بریدند و بیابان محشر از ما بود
که خارانی سمج در دیدگان مرتضی ماندیم
جهان، چون عصر عاشوراست، او پربسته، ما هستیم
دریغا دیده ای روشن که وابیند کجا ماندیم
1854
1
میان غصه ی هر روزه ی دو تا نان؛ بوق!
و ترس و رد شدن از خطوط با آن بوق!
دوباره فکر و خیالات جورواجورش
دوباره گیج شدن در شب خیابان، بوق!
چه کار می کنی آخر؟! تو-یک زن تنها-
و این جماعت آدم نمای انسان! بوق!
دوباره تب که کند کودک تو می بینی
هزار جور دعا، بی دوا و درمان؛ بوق!
و باز آخر ماه و اجاره خانه و فحش
و هر چه هم که بگویی که رحم، وجدان، بوق!
و خانواده ی چه؟ شوهری که تزریقی است
پدر که مُرده و مادر که رفته زندان، بوق!
کشید روسری اش را عقب، جلوتر رفت
و فکر کرد به روز عذاب و ایمان، بوق!
و بعد برّه شد و رام شد و قربانی
به برق خنده ی یک گرگ پشت فرمان، بوق!
2063
1
3.67
برخیز گیسوان عروسیت مال باد
گلبرگ های تُرد لبانت حلال باد
برخیز جان مادرکت! گریه خوب نیست
«اشکاته بِگذا پاک کُنه دستمالِ باد»
می بالی آهوانه و تکثیر می شوی
باز است چون که شُکر خدا دست و بال باد
دیوان حافظ است لبان نباتی ات
چیزی بگو، نشان بده خوب است فال باد
پس باد می کشانَدت و می بَرد به ماه
تو زورقی سپید سوار زلال باد
حالا تو می روی؛ پدرت می کشد تو را
در گوشه های دلکش فکر و خیال باد
حالا تو می روی؛ پدرت می رود به باد
بر باد رفته ما همه از دستِ سال باد
تریاک می شود دو چشم سیاه تو
تریاک می شود تنِ تو، خوش به حال باد!
2694
0
4.33
ای جانِ جانِ جانِ جهان های مختلف!
ایمانِ عاشقانه ی جان های مختلف!
روحِ سلام در تنِ هستی که زنده ای
همواره در نسوجِ زبان های مختلف
رویای دلنواز صدف های ساحلی
دریای مهربانِ کران های مختلف
تنها به آبروی تو آرام مانده است
آتش فشانی فوران های مختلف
ما مانده ایم چون رمه هایی رها شده
در گرگ و میشِ ذهنِ شبان های مختلف
دارد یقینِ چوبی مان تیغ می خورد
در آتشِ هجومِ گمان های مختلف
آقا! درآ به عرصه ی هیجای روزگار
ما را بگیر از هنجان های مختلف
2127
0
5
نشسته اند هزاران کتاب در قفسه
زبون و ساکت و پر اضطراب، در قفسه
یکی بزرگ تر از دیگران؛ قدیمی تر
ملقّب اند به عالی جناب، در قفسه
مراقبش دو سه گردن کلفت، دور و برش
که تا تکان نخورد آب از آب در قفسه
خزانه دار عددهای دولتش شده اند
کتاب های درشتِ حساب در قفسه
کتاب های مقدّس؛ کتاب های ملول
خزیده اند به کنج ثواب در قفسه
کتاب های اصول و فروع بیداری
نشسته اند همه گیجِ خواب در قفسه
نشسته اند دو زانو کتاب های دعا
هزار وعده ی نامستجاب در قفسه
کتاب فلسفه با ژستِ عاقلانه ی پوچ
نشسته محکم و حاضر جواب در قفسه
کتاب شعر دهن بسته است و توی دلش
نخوانده مانده غزل های ناب در قفسه
کتابخانه ی تاریک و پرده های عبوس
هوای مرده ی بی آفتاب در قفسه
کبوتر دل دفترچه های خاطره، خون
شکسته بال و غریب و خراب در قفسه
کپک زده رد دندان به نان خشک خیال
کپک دمیده به بطری آب در قفسه
غروب، سکته و سیگار روشن شاعر
و رقص شعله و دود کباب در قفسه!
2244
1
5
شسته هزار و نهصد و دو مُرده، مرده شور
نان حلال زحمت خود خورده مرده شور
یک زخم زشت، گوشه ی چشمش نشسته است
از کودکی مدام بد آورده مرده شور
هر روز چند مرده، جوانمرگ، دیده است
در حسرت جوانی اش افسرده مرده شور
گاهی نبوده مرده و بر روی تخت غسل
خوابش به فکر زندگی اش برده مرده شور
یک روز گُل گرفته برای زنی عزیز
و بعد گُر گرفته و پژمرده مرده شور
این بار جالب است؛ دویی سه نمی شود
افسانه نیست، سه نشده، مُرده مرده شور
1962
1
3
چقدر می گذرد کاین چنین زمان خسته است
که از مرور و تبدّل، جهان و جان خسته است
کجا گریزد از این سنگبارش نفرت؟
پرنده کز قفس تنگ آسمان خسته است
چگونه شعر بگویم که طبع عاصی من
از ایستادن در انتظار نان خسته است
پس از هجوم سپید تو بهمن هیجان!
غزل چو خاطر گل های زعفران خسته است
نمی خرند به جز خود ز من، شکستنی ام
ز بی نهایت آیینه ها دکان خسته است
سر گلایه ندارم، ولی تو هیچ مگوی!
که روح عاشقم از حرف این و آن خسته است
جواب زردی ما را چرا خزان بدهد؟!*
از این تقلب ما روز امتحان خسته است
وفا نکردی اگر، مثل مرد خائن باشد!
که از زنانگی و حیله، داستان خسته است
چه روزها و چه شب ها گذشته، خنجرکم!
هنوز قلب من از راه اصفهان خسته است
تو از برای خدا با دلم مدارا کن!
کز این مرافعه، تاریخ عاشقان خسته است
*حالا جواب زردی ما را که می دهد(عباس چشامی)
5352
0
4.33
از لطف تو وضع دل بی حوصله خوب است
دل شهر غریبی است؛ پر از غائله خوب است
هر قافله در امن و امان، محمل عیش است
این مرتبه غارت شده ی قافله خوب است
عمری است که آبستن درد است وجودم
بسیار نزاییدن این حامله خوب است!
آن خانه که سنگ و گلش از هیچ شد و پوچ
هر وقت تکانش بدهد زلزله؛ خوب است
بر کاغذ دل، مشق کن- ای عشق! جنون را
کاین دفتر صد پاره فقط باطله خوب است
پاسخ مطلب، مدرسه ی عشق همین است
هی مسئله، هی مسئله، هی مسئله خوب است
1639
0
امشب عجیب خوشدلم از بوی کربلا
دارد حسین(ع) می وزد از سوی کربلا
بانگ علی(ع)دوباره مرا زنده کرده است
انگار زینب(س) است سخنگوی کربلا:
زیباست کربلا همه در چشم کاروان
خون می چکد اگر چه ز گیسوی کربلا
آمد و بی توجه ما دل شکسته رفت
شرمنده ایم تا ابد از روی کربلا
غسلی در اشک کن و بیا جای صبر نیست
جاری است بر غبار زمین، جوی کربلا
بیهوده بر مزار زمان، های و هو نکن
جز هو نبود پشت هیاهوی کربلا
دارد حسین(ع) می شود امشب دلم که باز
دارد حسین می وزد از سوی کربلا
4680
1
3.8
دلم رازی است بی اندازه رسوا
گفتن اش سخت است
چنان طوفان
که جز در گوش دریا
گفتنش سخت است
نه، از بن بست طبعم نیست
اخلاق غزل این است
تماشایش دل انگیز است اما
گفتنش سخت است
1158
0
5
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
رونق نداشت گلشن ایران بدون تو
سرسبز شد همین که سلام تو را شنید
این خاک زیر پای تو بستان شیعه شد
وقتی دلیل محکم گام تو را شنید
هر کس که برد توشه ای از بوستان علم
فقه تو را شناخت، کلام تو را شنید
هر جا دلی پرید به شوق نگاه دوست
آواز بال کفتر بام تو را شنید
از شرم، روی گندم ری، سرخ شد دمی
کز تو حدیث قتل امام تو را شنید
مستی پرید از سر میخانه ی فریب
تا قصه ی شکستن جام تو را شنید
1155
0
دگر چه باغ و درختی، بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه، یار اگر برود
حجاز بر قد سرو که تکیه خواهد کرد؟
به سوی دشت طف، آن کوهسار اگر برود
مگر به معجزه، زمزم نخشکد از گریه
مراد این همه چشم انتظار اگر برود
مدینه ماه تمامی به خود نخواهد دید
حسین(ع)، آن یل شب زنده دار اگر برود
چگونه ماه به گرد زمین طواف کند
دلیل گردش لیل و نهار اگر برود
بعید نیست شغالان به شهر، پای نهند
امیر و شیر عرب، زین حصار اگر برود
به زیر تیغ ستم، کار کاهلان زار است
حسین(ع) یکّه به آن کارزار اگر برود
ز غم دو چشم پیمبر به خون شود غرقه
به پای طفلی از این زمره، خار اگر برود
شب جماعت کوفی، سحر نخواهد شد
سرش به نیزه سوی شام تار اگر برود
پس از حسین(ع) به خون، شیعه مشق خواهد کرد
به ظلم سر نسپارد، به دار اگر برود
1900
0
4.33
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
سری گردن کشید از مرگ، قدر نیزه ای روزی
که نامش آفتاب جان سرگردان ما باشد
لبش بر نیزه قرآن خواند تا ثقلین جمع آیند
لبش بر نیزه قرآن خواند تا قرآن ما باشد
چراغ چشم هایش زیر نعل اسب ها می سوخت
که مصباح الهدای دیده ی حیران ما باشد
لب و دندان او را چوب زد دست پلید ظلم
که طعم خیزران همواره با دندان ما باشد
کنون ننگ است ما را تا به محشر، مرگ در بستر
حسین(ع)آمد به سوی کوفه تا مهمان ما باشد
1814
0
قصه ی چشم تو را آهو به آهو می برد
باد تا می آید از لبخند گل، بو می برد
سرو گردن می کشد گلدسته ی قدّ تو را
سبزه حظّ خویشتن را بی هیاهو می برد
غنچه از روی تو تمرین شکفتن می کند
شب به شور و شیوه، مشق از طرز گیسو می برد
نه کلامت را به تنهایی که زنجیر طلاست
خاک پایت را ترازو از ترازو می برد
بی که محتاج عصا باشد ید بیضای تو
رونق از بازار گرم خیلِ جادو می برد
مستطیع حج تقوی می کند یادت مرا
باد را با خود به دریاها پر قو می برد
در ضریح زرنگاری عشق زندانی شده است
آخر اما بازی تاریخ را او می برد
3717
0
4
جزیره ای از آتش دیدم مادر!
مارها در اطرافش شنا می کردند
و اژدها بر کوه هاش نشسته بود
جزیره ای از سنگ دیدم مادر!
که گیاهانش ریشه های آهنین داشتند
و پرندگانش منقارهای آتشین
سنگریزه می خوردند و تخم شان نارنجک بود
جزیره ای از گوشت خوک دیدم مادر!
که آدم هایش برهنه بودند
چشم نداشتند
اما دستان شان دراز بود
آن قدر که می توانستند
از راست کره ی زمین بروند
و از چپ بیایند
و پشت شان را بخارانند
چشم نداشتند اما دهان شان بزرگ بود
آن قدر بزرگ
که می توانستند خورشید را ببلعند
بیابانی دیدم
زخمی خشک شده بر جگر دریا
تمساحی دیدم
خالکوبی شده بر شانه ی زمین
آیا من خواب آمریکا را دیده ام مادر؟
آری، آری فرزندم!
آری جگر گوشه ام!
1691
0
به خدا قیافه ی دراکولا ندارد
چنگال ندارد
شاخ ندارد
دُم ندارد
فقط کمی از من اخموتر است
و کمی از تو لاغرتر
عربی را از مادرش آموخته است
دویدن را از پدرش
و آوارگی را از زمین
به خدا قیافه ی دراکولا ندارد
با همان معصومیتی سنگ می اندازد
که همه ی کودکان
قوطی های حلبی را هدف می گیرند
یکی است مثل من و تو
فقط وقتی تفنگ بازی می کند
دشمنانش
تفنگ های راستکی دارند
2305
0
واقعاً قباحت دارد
جناب سرهنگ!
شما با هیبت و کمالات
با این ستون های سربازان دوره دیده
و با این همه گلوله و گاز اشک آور
بازی بچه ها را به هم می زنید
و گریه شان را در می آورید
بچه ها دارند بازی شان را می کنند
آن ها سنگ ها را می خواهند
سیب ها را
و پرتقال ها را
حتی بر بلندترین شاخه ها
درخت ها را که نمی شود برید
کودکان را که نمی شود درو کرد
استحضار دارید که
دوباره بر می آیند
جست هایی از کناره های تنه بریده
بچه ها سنگ ها را می خواهند
سیب ها را
و پرتقال ها را
حتی بر بلندترین شاخه ها
عجالتاً یک راه حل هست
البته می بخشید که فضولی می کنم
به جای اینکه
به سربازان تان بیاموزید
چگونه خیلی دقیق بزنید
هدفی به کوچکی پیشانی یک کودک را
امر بفرمایید
سنگ ها را جمع کنند
هر سربازی
یک روز کودک بوده است.
1922
0
به زخم های تو که می رسم
رنگ واژه ها می پرد
و شعر، سپید می شود
این جا تهران است، بیمارستان ساسان!
صدای تو را نمی شنوم
صدای تو را نوارهای قلب
صدای تو را کپسول های اکسیژن
خفه کرده اند
فقط هر از گاهی
سرفه
چنگی می زند و می گریزد
و چون جیب بری
گریبان قنوتت را می آشوبد
این جا تهران است،1380
خبری از غلغله ی چلچله ها و خمپاره ها نیست
اما هنوز ترکش می ریزد
از آواز پرستویی منوّر
که بال هاش
آشفته ی باران اند هنوز
مردی در کربلای تنهایی اش مثله می شود
و زینبی شش ساله بر بالینش خطبه می خواند
«چقدر خوشگلی بابا
چقدر نازی بابا!
لپات چه نازه بابا!»
خون، خشکش می زند
نفس، وا می ماند
خون، سرفه، سرطان
برق آژیر آمبولانس
و چشم های بارانی زینب
و چشم های بارانی زینب
کاروان باران به راه می افتد
مردم چترهایشان را باز می کنند
و برف شادی سرگرم شان می کند
مردم چترهایشان را باز می کنند
و پشت پنجره های بسته ی کوفه
موسیقی «باران عشق»*
گوش کوزه های خالی را از خیال دریا پر می کند
این جا تهران است،1380
خبر خاصی نیست
فقط کودکی هشت ساله
که تیله های روشن چشمانت را برداشته است
هنوز توی پیاده روها سر به سرت می گذارد
گاهی چوب می گذارد لای چرخ صندلی ات
برق آسانسور را قطع می کند
ما بابا شده ایم
ما بابا شده ایم
و هر غلطی می کنیم
تا دیکته «بابا نان داد »کودکان ما
درست از آب در بیاید
ما شاعر شده ایم و نمی نویسیمت
در قافیه ی پاهای بریده ات گیر نمی کنیم
تا از آوانگاردها عقب نمانیم
اصلاً خودت کلاهت را قاضی کن آقا!
دکمه ها که باز می شوند
شاعرانه تر است
یا تاول ها که می ترکند؟!
خوش به حال تو!
خوش به حال تو
که چشم نداری
که چشم نداری
آدم های کوچک را پشت میزهای بزرگ
ببینی
امشب دوباره هوایی شده ای
نه انکار نکن!
رنگ پریده ات سند است
فردا بزرگراه چمران ده دقیقه بغض خواهد کرد
تو به سعادت آباد رسیده ای
قدسیان کل می کشند
تو به سعادت آباد رسیده ای
ما به صندوق ها کمک می کنیم
تا هفتاد بلا را دفع کنند
و غروب عبدالباسط ضجه می زند:
«بایّ ذنب قتلت»
*از موسیقی های مشهور این سال ها
1763
0
5
بسم الله الرحمن الرحیم
«و من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق»
بدین وسیله سپاسگزاری می کنم از باران
از همه ابرها
از همه ی پرنده های مهاجری
که از راه های نزدیک و دور
به مجلس عزای شهید من آمدند
سپاسگزاری می کنم
از نخل هایی که بر جنازه اش به نماز ایستاده اند
سپاسگزاری می کنم از باد
که خبر شکفتنش را
به باغستان های یوگسلاوی رساند
به سیب های سرخ لبنان
به پرتقال های خون جگر «اقصی»
ممنونم از همه پروانه هایی که هر سال
بر آلاله های دور و برش فاتحه خواندند
ممنونم از پرستوهای «فرانسه»
که به احترامش یک دقیقه سکوت کردند
ممنونم از...
نثار ارواح مطهر همه ی شهدا: صلوات
1754
0
تو رو
که آفرید
خندید
بعد بِم نیگا کرد
و با صدای غمگینش گفت:
باباش می شی یا عاشقش؟!
گفتم: باس ببینم!
دیدمت، عاشقت شدم
اما کاش بابات می شدم
تا با یه سیلی بِت می فهموندم
عاشقا عروسکای تو نیستن!
آدما عروسکای تو نیستن!
1500
0
سقراط نیستی
که شوکران نوشیده باشی
در محاصره ی آتنیان معذّب
امیرکبیر نیستی
که دست شسته باشی از زندگی
وقتی می لرزد دستانِ قاتل
با آب خونین حوض فین
و ناصرالدین شاه
سبیلش را می جود در خواب
حلاّج نیستی
که اناالحق گفته باشی بر سرِ دار
نه شمسی، نه عین القضات
تو مثل خودت هستی، محمدعلی!
احتمالاً گلوله ای خورده ای
و ناله ای کشیده ای
ناله هایی
یا در کسری از ثانیه
با چند همسنگرت
خاکستر شده ای
تو مثل خودت هستی، محمدعلی!
چوپانی ساده دل
که همیشه زیر دندان هایت داری
مزّه ی برف کوه های تربت جام را
ولو که کاسه ی سرت
مانده باشد سال ها
روی خاک گرم خوزستان
یکی هستی
از همین استخوان هایی
که هر روز می آورند
که می نامند شهید گمنام
که هیچ کدام شان هم نیستی
تو مثل خدا هستی، محمدعلی!
این را فرزندت خوب می فهمد
تو رفتی
باقرِ بی بی زهرا رفت
حسین عمو رفت
حسنِ عمو رفت
اما هیچ اتفاق مهمی نیفتاد
تنها بعضی از دختران ده
گیسوهایشان را
دور از چشم شویشان
سپید کردند
تنها مادرت
بعضی شب ها
گریه کرد
و حرف زد
با قاب عکس ات
در گوشه ی خانه
که قبری نداشتی
دایی هر شب قرص هایش را خورد
و هذیان هایش را گفت
فقط اگر بودی
تشنه نمی مرد شاید
شاید اگر بودی
یک غروب که بر می گشتی
با بار علف برای گوساله ها
مهمان تهرانی تو می شدم من
که با سادگی روستایی ات
احوال جناح های سیاسی پایتخت را
از من سوال کنی
صغری چای بریزد
تو بگویی
که در تلویزیون دیده ای ام
که شعر می خوانده ام
و مغرورانه به همسرت نگاه کنی
به یاد تو نبودم
وقتی در پارک های تهران
شعر می خواندم برای دختران
به یاد تو نبودم
وقتی در هتل آزادی
ملخ دریایی می خوردم
با شاعران عرب
و از آرمان قدس حرف می زدند
به یاد تو نبودم
در اتوبوس های جمالزاده-تجریش
وقتی نیازمندی های روزنامه را
مرور می کردند
حتی گاهی
مادرت
از یاد می برد تو را
در صف های شلوغ نانوایی های گلشهر
می بینی
بعد از تو هیچ اتفاق مهمی نیفتاد
داریم همان جور زندگی می کنیم
دارند همین جور می میرند!
2618
0
4.2
چشمانم را از من گرفته اند
لبانم را از من گرفته اند
تنم را
و شادی های حواسم را
از من گرفته اند
روحم را
و بازیگوشی های انسان را
از من گرفته اند
جمعه ی تبسم هایت را
از من گرفته اند
و کودکانی را که می توانستند
دلتنگی هایمان را
با مداد رنگی هایشان گم کنند
تو را
عشقم را
و زندگی ام را
از من گرفته اند
بی آن که حتی مرگم را به من داده باشند
1081
0
مردان را برای زنان آفرید
زنان را برای کودکان
و این همه را برای شاعران
شعرها در دفترهایم باد کرده اند
دست ها بر شانه هایم
و نامم را بر پیشخان روزنامه فروشی ها
به حراج گذاشته ام
شکسته پاره های گلدانی را
در کشوی میز مطالعه
قایم کرده ام
همه ی نوشته هایم را باید در صندوقی بگذارم
و قفل کنم
باید اتاق ها را
از اشتیاق زنی که دوستش داشتم
جارو کنم
باید عطرم را عوض کنم
لباس ها را به خشکشویی بدهم
و حق التألیف مقاله ها را به طلافروشی
تا زنی
بیاید
و با تمام وجود
دوستم بدارد
مردان را برای زنان آفرید
زنان را برای کودکان
و این همه را برای شاعران
شاعران را برای چه آفرید
خدا؟!
1150
0
می ترسم
از پاهایم می ترسم
وقتی عجله دارند تا دراز شوند
وقتی جمع می شوند
وقتی دراز می شوند
می ترسم
از پاهایم می ترسم
وقتی عجله دارند
که برسانندم به آنجا که باید دراز بکشم!
1108
0
این هم بهار بیست و نهم!
خسته از بیداری چشمانم
دراز کشیده ام در خیابانی بلند
چشم به راه چهل سالگی
چشم به راه یکی که بیاید و بیدارم کند
1163
0
5
دریایم من
سراپا آغوش
خواهی بیا
خواهی برو!
1260
0
5
شماره عوضی نبود
صدا عوضی نبود
چیزی اما عوض شده بود
جمله ها کوتاه تر شده بودند
1677
0
5
منتقدانم می گویند
دایره ی واژگانی محدودی دارم
مثلاً این که مدام از «تلفن» استفاده می کنم
منتقدانم
بعضی هایشان
چیزی از شعر سرشان نمی شود
هیچ وقت در جایگاه شاعر قرار نداشته اند
هیچ وقت پشت تلفن، شعر نخوانده اند
هیچ وقت پشت تلفن گریه نکرده اند
هیچ وقت صدای نفس های تو را
از پشت گوشی تلفن ننوشیده اند
1475
0
چگونه بنوازمت؟
اگر نی ام جایی را گم کرده
گلویم جایی را
چگونه بنویسمت
اگر قلمم را کسی برداشته
قلبم را کسی
تازه مگر قلم می داند
نوشتن قلبی را
که خودم آخرین بار هفته ی پیش دیده امش
که در کیف دستی تو هنوز زنده بود
طوری که مثلاً یک گربه در چنین حالتی می جنبد
وقتی من نمی دانستم
دارم می بازم همه ی زندگی ام را
و راننده ی تاکسی تو را می خندید و می برد
جلسه های شعر حالم را به هم می زنند
خیابان ها و خانه ها دوستم ندارند
در مجله ای می نویسم
در مجله ای ویراستارم
شاگردانم دوستم دارند
نقطه ها دوستم دارند
علامت ها و کامپیوترها دوستم دارند
اینترنت هر روز به من ایمیل می زند
هنوز برای همکارانم عادی نشده ام
اما به زودی خواهم شد
مالک همه ی کلمه های جهان هم اگر باشم
همین ویراستار غمگینم
که حروف چین ها می توانند سکوتم را بچینند
هنوز تازه یک هفته است
به زودی همه ی شگفتی صدای شاعر را
نمی بینند
همکاران من مهربان ترین کارمندان جهان اند
اما حتی شگفت انگیزترین جمله هم
هیچ گاه از دیدن علامت تعجب، تعجب نمی کند
غم های من هر چه باشند
شادی های من هر چه باشند
از گیسوی دختربچه ها سمج تر نیستند
حتی خود من هم دارم یاد می گیرم
چگونه از خیابان کودکان بگذرم
و چگونه از دندان گرد جواهرفروشان بدلی نهراسم
گرچه هنوز گریه را
از خانه، بیرون نتوانسته ام
و هر شب، سینه ام را پنجه می کشد
حالا حالم بهتر است
اما همین جا
در همین اداره ی مهربان هم
کسی نباید بفهمد
که من همه ی جمله ها را
همه ی دستورها را اشتباه می دانم
و فکر می کنم در همه ی کتاب ها و مجله ها
به جای همه ی کلمه ها
باید نام نوشته شود.
1328
0
نمی دانم تو با چند نفر
به آن باغ رفته بودی
یا با چند نفر به آنجا خواهی رفت
من اما تنها با تو
به آن باغ رفته ام
و دیگر هم هرگز آن جا را نمی خواهم دید
همانطوری که مثلا امیرکبیر را
دیگر هرگز کسی در باغ فین نخواهد دید
1436
0
می دانستم این قوم آن گونه عادل نیستند
آن گونه مهربان نیستند
که ما را بکشند
پرندگان و رویاهای مان را می کشند
اما نمی دانستم
تو نیز از این طایفه ای!
973
0
4
سلام اصفهان من!
در چه حال است «زاینده رود» تو
مهربان
با ماهیان و مرغانش
وقتی مرا به یاد می آوری
و جنازه های بادکرده بر آب ظاهر می شوند
در چه حال است چهار باغ تو؟
چه می کنند مسافران آسیایی و اروپایی تو؟
در چه حال اند مسافران بوشهری تو؟
که چنان داغ از میدان گازی عسلویه سخن می گویند
که اگر بخواهی سیگاری تعارف شان کنی
آتش می گیرند
در چه حال است روح شاه عباس؟
آیا هنوز پاهاش آویزان از فراز «سی و سه پل»
تماشا می کند سبیلش را در آب
در چه حالم من در نمازخانه ی «ترمینال صفه»
عشق در سینه ی من هنوز همان است
که مرا به شهر دلدارم برد.
راننده ی اتوبوس آیا همان طور سر دماغ مانده؟
راستی مسافرانش بیدار شدند؟
در چه حالی اصفهان؟
در چه حالی ای زن بی تا
که قلبم را شکستی
تو را اصفهان می نامم
که اصفهان نزدیک ترین نام به توست
می گویند اصفهان نیمی از جهان است
و تو همه ی دنیای من هستی
تو مشهدی و من زائر سرطانی
تو عسلویه ای و من کارگر چهارمحالی
تو همدانی و من عین القضات
تو کاشانی و من امیرکبیر
تو همه شهرهایی و من همه ی انسان ها
شیرازی تو و من حافظ
شهری هستی تو
که در تو من به دنیا آمدم
در تو شاعر شدم
و در تو دفن خواهم شد
1334
0
چشمانت را دوست داشتم
نه برای آن که چونان الهه ها و عفریته ها
با آن ها می توانستی
رودخانه ها را بخشکانی
آدمیان را سنگ کنی
و آتش از دماغ کوه ها برآوری
چشمانت را دوست داشتم
چون با آن ها می توانستی ببینی
راستی تو
بدون چشمانت چه کار می کنی؟
راستی من
بدون چشمان تو چه کار کنم؟
1447
0
1
هر شب کنار باجه های تلفن قدم می زنم
هر که دستش به دهانش می رسد
به تو تلفن می زند
همه این جا دارند با تو صحبت می کنند
بعضی می خندند
بعضی غمگین اند
و بعضی عصبانی
نمی دانم تو چطور می توانی
همزمان با این همه عشق
صحبت کنی
و همه را هم راضی برگردانی
قبلاً که من هم به تو زنگ می زدم
متوجه نبودم
اما حالا کم کم
می فهمم
تو چه کارهای عجیب و غریبی
بلد بوده ای!
2845
0
5
نمی توانی انکار کنی
نمی توانی
تو به دنبال عشق بودی
در همان زمان که دزدان
در خرابه های «بم»
به دنبال طلا می گشتند
کمی صبرکن!
کمی صبرکن!
با زلزله ی بعدی به خانه ی من بیا
از خاک ها چاقویی بخواه
و سینه ام را بدر
شاید بتوانی عاشق شوی
1240
0
تو از هفتم فروردین شروع شدی!
نمی دانم چرا بهار
از اول فروردین آغاز می شود
بهار را نمی دانم
اما قیامت
حتماً
از هفتم فروردین آغاز خواهد شد!
1177
0
نشستهاند هزاران کتاب در قفسه
زبون و ساکت و پر اضطراب در قفسه
یکی بزرگتر از دیگران؛ قدیمیتر
ملقباند به عالیجناب در قفسه
مراقبش دو سه گردن کلفت دور و برش
که تا تکان نخورد آب از آب در قفسه
خزانهدار عددهای دولتش شدهاند
کتابهای درشت حساب در قفسه
کتابهای مقدس، کتابهای ملول
خزیدهاند به کنج ثواب در قفسه
کتابهای اصول و فروع بیداری
نشستهاند همه گیج و خواب در قفسه
نشستهاند دو زانو کتابهای دعا
هزار وعدهی نامستجاب در قفسه
کتاب فلسفه با ژست عاقلانهی پوچ
نشسته محکم و حاضر جواب در قفسه
کتاب شعر دهن بسته است و توی دلش
نخوانده مانده غزلهای ناب در قفسه
کتابخانهی تاریک و پردههای عبوس
هوای مردهی بیآفتاب در قفسه
کبوتر دل دفترچههای خاطره، خون
شکسته بال و غریب و خراب در قفسه
کپکزده رد دندان به نان خشک خیال
کپک دمیده به بطری آب در قفسه
غروب، سکته و سیگار روشن شاعر
و رقص شعله و دود کباب در قفسه!
1649
0
3.75
ای جانِ جانِ جانِ جهانهای مختلف!
ایمان عاشقانهی جانهای مختلف!
روحِ سلام در تنِ هستی که زندهای
همواره در نُسوج زبانهای مختلف
رؤیای دلنواز صدفهای ساحلی،
دریای مهربانِ کرانهای مختلف
تنها به آبروی تو آرام مانده است
آتشفشانی فورانهای مختلف
ما ماندهایم چون رمههایی رها شده
در گرگ و میشِ ذهنِ شبانهای مختلف
دارد یقینِ چوبیمان تیغ میخورد
در آتش هجومِ گمانهای مختلف
آقا! درآ به عرصهی هَیجای روزگار
ما را بگیر از هیجانهای مختلف
1573
0
4
بازنده نیستم
که عشق باخته ام
همین نام تو که برده ام
فردا
برگ برنده من است
1610
0